، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

باران,دختری از جنس عشق

هفته 37 بارداری

نازگلکم...بارانم...سلام دختر قشنگم الان تو ماه نهم هستی ودیگه یه نی نیه کامل شدی!شکر خدا که تونستم این مدت شیرین رو سپری کنم و تورو تو شکمم به رشدونمو برسونم خدای مهربون ازت سپاسگذارم که به منو مجتبی لطف کردی واین نعمت الهی وشیرین رو بهمون بخشیدی.پروردگارا اول به لطف وکرم تو وبعدبا زحمات دکتر خدابیامرزم که روحش همیشه شاد باشه ما صاحب این نعمت شدیم وزندگیمون قشنگترشد.خدایا به همه اونایی که درحسرت داشتن فرزند هستن این لطف وبکن وچراغ خونشون رو روشن کن. باران قشنگم حسابی مشغول اماده کردن اتاقتیم نمیدونی چقدر خوشگل میشه.زندایی مهسا ومامانی هم خیلی دارن زحمت میکشن وکمکمون میکنن.انشالله روز عید قربان میریم بیمارستان برای سزارین تا تو فرشته کوچولو ر...
6 مهر 1392

تاریخ به دنیا اومدن باران

دخترقشنگم بالاخره دکترت زمان به دنیا اومدنت رو 25 مهرتخمین زد عزیزم اون روزبا زندایی مهساوصدرا کوچولوومامان شهنازرفته بودیم که البته صدرا جون خیلی بیحال بودآخه میخواددندون دراره خوشگلم عکس سونوگرافیتو دیدیم ماشالله خیلی خوشگلی مثل اینکه شبیه بابا مجتبی هستی منم خوش حال میشم که به اون رفته باشی آخه خیلی دوستش دارم خلاصه فندقم بیصبرانه منتظر به دنیا اومدنتیم ...
8 شهريور 1392

علت غیبت طولانی مامان زهرا

سلام باران قشنگم مامانی امروز هشت ماهه که تو شکمم تشریف داری دختر قشنگم ببخشید که من همش به زن دایی مهسا برای نوشتن وبلاگت زحمت میدم اخه عزیزم شرایطم زیاد مساعدنیست که رو صندل پشت مانیتور بشینم پاهام خیلی ورم کردن خوشگلم انشالله بعداز اینکه به دنیا اومدی با هم به نوشتن ادامه میدیم البته اگه نی نیه آرومی باشی ...
1 شهريور 1392

شمارش معکوس 2 ماهه

  باران جونم.... دلمون برات خیلی تنگ شده. نمیدونم چرا این روزا اصلا نمیگذره.حتی واسه من که حس میکردم روزها زود میگذره. حالا ببین مامان زهرا و بابا مجتبی چی میکشن!!!! عزیزم 2 ماه دیگه تو میای بغل ما.امشب دایی وحید کلی قربون صدقه ات رفت.دایی وحید میگه حس میکنم باران خیلی لاغر میشه. باران جون خواهشا تپلی باش که پوز دایی وحید رو بزنیم. باران جونم نیستی که ببینی شکم مامان زهرا چه یزرگ شده. خدا کنه نشان تپلیه شما باشه و تو خالی از آب در نیاد. الهی فدات شم,زود بیا که خیلی نقشه ها واست داریم.خیلی کارها داریم که با هم انجام بدیم.میخوام...
22 مرداد 1392

تولد مامان زهرا

  سلام خوشگلم خوبی باران جونم؟ منم زن دایی مهسا.همون زن دایی که عاشق شما فرشته   کوچولوست. عزیزم رو ز 1 مرداد آخرین تولد مامان زهرا بدون شما بود. انشالله از سال بعد شما شمع های کیک رو فوت میکنی.نمیدونم چرا   این تولد یه جور دیگه بود.حس میکنم هر کادویی که برای مامانت می خریدیم,بازم وجود شما براش بهترین کادو بود.امسال مامانت یه جور   دیگه بود.شاید آرومتر و خوشحالتر از 2 سال قبلی که من دیدم. من و مامان زهرا و صدرا از صبح رفتیم پیش خانم دکتر تا مامان زهرا رو   معاینه کنه و خیالمون رو ر...
9 مرداد 1392

فرشته ای با روپوش سفید ...

  باران نازم... شاید تا یه سنی درک این نوشته ها برات سخت باشه و نتونی اوج   ناراحتیمو لحظه نوشتن این نوشته ها حس کنی. ولی من مینوسم واسه روزی که  بزرگتر بشی و درک این نوشته ها   برات آسونتر بشه. باران کوچولو... درسته که شما هدیه خدای عزیزم هستی ولی کسی که رابط بین   مامان زهرا و خدا جون بود و باعث شد مامان زهرا به آرزوش برسه   خانم دکتر مهزاد مهرزاد صدقیانی بود که متاسفانه 7 روز قبل فوت   کرد. مامان زهرا روز 6 فوت خانم دکتر با خبر شد و این در حالی بود که خانم   دکتر 3 روز قبلش...
14 تير 1392

اولین نامه مامان زهرا به باران

سلام عزیزترازجونم  امروزشش ماه ونیمه که توشکممی نازنینم.فقط اینو میدونم که واسه به دنیا اومدنت ثانیه شماری میکنم. امروز واسه دیدنت دکتر رفته بودم واسه همون خیلی خستم مامانی زیادنمیتونم         پشت مانیتور بشینم.     فعلا میبوسمت گلم ...
2 تير 1392

مامان زهرا هم اینترنتی شد هوووووررررراااااااااا....

خوشگل من...     بالاخره بابا مجتبی وقت کرد و کامپیوتر خرید واسه مامان زهرا تا هم         حوصله اش سر نره و هم بتونه بیاد وبلاگ باران خانوم رو بنویسه. منم کارای اینترنت رو انجام دادم و انشالله از یکشنبه مامان زهرا میتونه بیاد وبلاگ گل دخترش. البته یه کم طول میکشه چون         13 سال قبل مدرک کامپیوترش رو گرفته و اصلا استفاده نکرده تا الان و       طبیعتا از یادش رفته.کمی طول میکشه تا کامل راه بیفته.     در ضمن نباید زیاد پشت کامپیونر بشینه چون براش ضرر داره و باید   استراحت منه تا فرشت...
1 تير 1392

با اینکارت دل مامان رو آب کردی

چند روز پیش با مامان زهرا حرف میزدم.که یه اتفاق قشنگ رو برام   تعریف کرد.   گفت داشته باهات حرف میزده و دردو دل میکرده.بعد بهت گفته:باران   جون مامان تو رو خیلی دوست داره.اگه تو هم دوستم داری یه لگد بزن   تا بفهمم.و دقیقا همون لحظه یه لگد کوچولو زدی به شکم مامانی و قند تو دل مامانی آب کردی. الهی من فدات شم.مامان زهرا میگفت از شدت خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.   عزیزم این کارت شاید اتفاقی بوده ولی خوب وقتی اتفاق افتاد.چون دل   مامان زهرا رو لرزوندی با این کار.   الهی شکرت.   ...
1 تير 1392