11 روز مونده ها ...
باران عزیزم
خوشگل خانوم
11 روز دیگه شما بدنیا میای.
نمیدونم چجوری احساساتمو بیان کنم؟!
نمیدونم چجوری بگم تا باورت بشه عین صدرا دوستت دارم.حس میکنم
من مادرتم.
از اینکه زنداییت هستم ناراحتم.دوست داشتم رابطه ای نزدیکتر از
زندایی با تو داشتم.مثلا خاله یا عمه ات بودم.
گاهی اوقات بهت فکر میکنم و اشکم در میاد از ذوق دیدنت.مثل الان
که چشمام پر شده.
گاهی اوقات تصور میکنم که میبینمت.صورت نرم و قرمزی داری تو
تصوراتم.یه چیزی تو مایه های این ===>
وااای گاهی وقتا همچین میرم تو فکرت که حس میکنم الان صدرا
حسودیش میشه.
ولی مطمئنم که اونم تورو دوست داره و انشالله 2 تا دوست خوب
میشین که دوستیتون مثال زدنی باشه.
از خدای عزیزم ممنونم که تورو به ما هدیه داد.مامان زهرا و بابا مجتبی
خیلی منتظر این دوران بودن.
راستی باران جونم,اتاقت رو چیدیم.خیلی خوشگل شد اتاقت.
ندیدی که بابا مجتبی با چه ذوقی به اتاقت نگاه میکرد.
حتی گفت شب تو اتاق دخترم میخوابم.یادم باشه ازش بپرسم ببینم
خوابیده یا نه!
الان به دایی وحید اس دادم که : 11 روز مونده ها.....
خودش منظورمو فهمید و نوشت : وای جان. آره....
ببین دیگه.... تو وروجک به دنیا نیومده شدی وجودمون.
دوست داریم هزار تا. زن دایی مهسا
محض اطلاع خاله جونیای گل : این وبلاگ توسط زن دایی مهسا یعنی
من برای باران جون باز شده و هم من و هم مامان زهرای باران نوشته
میشه.بعضی پستها رو من نوشتم و بعضی ها رو هم مامان زهرای
باران.
ممنون که به ما سر میزنید.