فرشته ای با روپوش سفید ...
باران نازم...
شاید تا یه سنی درک این نوشته ها برات سخت باشه و نتونی اوج
ناراحتیمو لحظه نوشتن این نوشته ها حس کنی.
ولی من مینوسم واسه روزی که بزرگتر بشی و درک این نوشته ها
برات آسونتر بشه.
باران کوچولو...
درسته که شما هدیه خدای عزیزم هستی ولی کسی که رابط بین
مامان زهرا و خدا جون بود و باعث شد مامان زهرا به آرزوش برسه
خانم دکتر مهزاد مهرزاد صدقیانی بود که متاسفانه 7 روز قبل فوت
کرد.
مامان زهرا روز 6 فوت خانم دکتر با خبر شد و این در حالی بود که خانم
دکتر 3 روز قبلش یعنی روز سومشون به خواب مامان زهرا اومده و در
مورد سلامت تو به مامان زهرا اطمینان خاطر داد.
وقتی من با خبر شدم,مامان زهرا خیلی نارحت بود.طفلکی تمام
خاطراتی که تو این سالها با خانم دکتر
داشته تو ذهنش مرور میکرد.
اینکه قرار بود با تو به دیدن خانم دکتر بره....
اینکه خانم دکتر اسم زیبای تورو انتخاب کرده بود.چون هردفعه که
مامان زهرا و بابا مجتبی میرفتند تبریز بارون میباریده.
فقط همینو بگم که هرچی خدا بخواد همون میشه.
باران جونم یادت باشه که وقتی به دنیا اومدی چند ساعت با مامان
زهرا قهر کن که اینقدر این چند روز گریه کرده و تو اذیت شدی.
از خاله جون هایی که این پست رو میبیند خواهش میکنم برای شادی
روح این بزرگوار یه فاتحه بخونن.
خدا بیامرز خانم دکتر صدقیانی
روحش شاد