نصیحتی از زن دایی مهسا به باران خانم
باران مهربونم
میخوام بعضی چیزها رو برات خلاصه وار بگم.
یه چیزایی مثل نصیحت.
انشالله بدنیا میای و بزرگ میشی و این نوشته ها رو میخونی.
الان که دارم اینا رو مینویسم واست گریم گرفته.
خوشگلم میخوام کمی از مامانت بهت بگم.از مادری که تو عزیزترین
هستی واسش.مادری که 13 سال منتظرت بوده.
من مامان زهرای گلت رو خیلی دوست دارم.هیچوقت واسم خواهر
شوهر نبوده.همیشه مثل خواهرام دوستش داشتم.همیشه از خدا
خواستم که تو رو بهش بده.روزی که رفتم اتاق عمل تا صدرا بدنیا بیاد
فقط میگفتم خدا به آبجی زهرا بچه بده.(به مامانت آبجی زهرا میگم
من).نمیدونم شاید به قول مامانت و عزیز خدا حرف منو شنید شایدم
نخواست این حسرت 13 ساله ادامه پیدا کنه.در هر صورت قربون خدا
برم من که ما رو به آرزومون رسوند.
باران جان,انشالله همیشه مثل اسم قشنگت برکت بار ترین زندگی رو
داشته باشی.
قدر مادرت رو بدون.اون بخاطر بودن تو خیلی عذابها کشید تو این چند
سال.دردها کشید و صداشو در نیاورد.شاید اگر همین اتفاق برای من
میافتاد تو اولین مرحله درد و عذاب دیگه جا میزدم.ولی اون با صبر و با
عشق به بچه ای که نمیدونست خدا بهش میده یا نه تمام این مراحل
رو گذروند.
واقعا مادر نمونه ای داری عزیزم.قدرش رو بدون و همیشه ممنونش
باش.
الهی شکرت